سلام بزارید یه داستان درباره ی خودم بهتون بگم
یه روز داشتم برای امتحان می خوندم. که یه دفعه پستچی اومد دم در
گفت که یه نامه برات اومده.نامه رو گرفتم و رفتم تو اتاقم که بخونمش دیدم که خالیه.
بعد رفتم یه دوش بگیرم
بعداز حموم دوستم اومد خونه و باهم بازی کردیم
خیلی خوش گذشت. دوستم که رفت حوصلم سر رفت و رفتم توفکر
زن همسایه اومدو گفت که از بچش نگهداری کنم تا بره تو شهر رو بیاد
بعد بچه شروع به گریه کردن کرد
منم براش آهنگزدم که برقصه
بعد دیدم که داره واقعا میرقصه
بعداز رقص مامانش رو می خواست که مامانش یه دفعه اومد وبردش.
منم خوشحال شدم که رفت
بعد گرفتم خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدمهمش خواب بود.